رمان عشق مجازی ((زندگی واقعی من ))

 ØªØµÙˆÛŒØ± مرتبط

سه سال پیش سال سوم دبیرستان بودم هر روز صبح با دوستم میرفتم مدرسه هر روز

از دنیای مجازی واسم صحبت می کرداینقدر صحبت کرد که علاقه مند شدم بیام تو فضای

 مجازی  واسه اولین قدم رفتم مودم گرفتم  و بعد مدتیلاینو نصب کردمنتیجه تصویری برای آیکون لاین با کسای

 زیادی آشنا شدم که آرومشون می کردم من خیلی دردها رو تونستم  آروم کنم و از

 این بابت خوشحال بودم تو همین فضا به دختری پیام دادم که اسمش ریحانه بودنتیجه تصویری برای تایپ 

 اون زمان تو اردوی راهیان نور بود و تو قطار بودتصویر مرتبط و نتش درست و

حسابی جواب نمیداد هر  از گاهی جوابمو میداد بعد اینکه بهش اعتماد کردم کل زندگیمو

شکست عشقی قبلیمو براش تعریف کردم همش  آرومم می کرد با حرفاش  اول همش

آبجی صداش می کردم ولی کم کم   اینقدر باعث آرامشم می شد که حس می کردم ،

حسم دیگه یک حس خواهر و برادری نیست بهش پیشنهاد دادم که با هم به عنوان

یک زوج باشیم کنار هم اما قبول نکرد اول بهونه آورد بهم گفت سن من 23 ساله

و الان تربیت معلم می خونم و خونمون مشهده گفتم سن  که مهم نیست اصل علاقه

گفت تو پسر خوبی هستی اگر هم سن بودیم ازدواج می کردیم قطعا با هم، گفتم 

 هه بازم اصرار می کردم که کنارم بمونه ولی باز دوباره با یک بهونه جدید اومد

 تا جوابمو بده گفت من خواستگار دارم و احتمالا بله رو بهش می گم و

ما دیگه باید قطع رابطه کنیم کلی گریه و درخواست کردم ولی انگار

نه انگار رفت کلی دلم شکست من واسه رسیدن به اون با چندتا دختر که خیلی

 صمیمی بودن کات کردم فقط واسه  اون ولی اون رفت اون سال من با اون دل شکستم

تو سال سوم دبیرستان کاردانش رشته برق صنعتی سخت ترین رشته شاگرد سوم

کلاسمون شدم و واسه المپیاد هم منو اسم نویسی کردن  و تو مسابقات علمی هم تو ناحیه 15 شدم 

 نتیجه تصویری برای عشق متحرک   فـصـــل دوم    نتیجه تصویری برای عشق متحرک

وارد تابستان شدم یک شب تو ماه رمضان پیام داد منو حلال کن دلم شکسته مطمنم

جواب دل شکسته تو رو دارم  میدم  باورم نمی شد اون پیام  داده جویا قضیه شدم

گفت : بعد از خداحافظی با تو با پسری آشنا شدم به نام حجت خیلی دوستش داشتم

اون رشته مهندسی عمران می خوند و از اصفهان بود اینقدر دوستش داشتم

که اگه می گفتن  از کل دنیا یک پیراهن پاره داره بازم می خواستمش ولی متوجه

شدم اون به صمیمی ترین دوستم که رفاقت 5 ساله  داشتیم پیشنهاد عشق داده دلم

خیلی شکست ازش خواهش کردم نره با اینکه دلمو شکست ولی اون رفت و الانم

مطمنم  جواب دل شکسته تو رو میدم سامان منم با اینکه دلم خیلی ازش پربود بازم

عاشقش بودم فرصت دوباره بهش دادم  اولش دلش سنگ بود هنوز به همه پسرها

حس بدی داشت همه رو به یک چشم می دید ولی کم کم بعدماه ها خودشم باورش نشد

برگشته به ریحانه ی اول حالا اونم منو دوست داشت گفت من سنم 16 سالمه یعنی

یک سال هم از من  کوچیک تر بود برخلاف حرفش که گفت 23 سالمه دختر کاشمر

بود در صورتی که به من گفت ساکنمشهد  هست نتیجه تصویری برای حرم متحرک ولی مشهد خونه داشتن

فقط که داده بودن به مستاجر گفت: هر چی بهت گفتم اون مدتی که به عنوان 

 خواهرت بودم دروغ بود ولی قول ازش  گرفتم دیگه بهم دروغ نگه وقول داد

دیگه بهم دروغ نگه  گفتم: من گذشته ها رو فراموش می کنم و

می بخشمت خیلی خوشحال شد نزدیک مهر بود بهم گفت: مامانو بابای من

فرهنگی  هستن دوست دارن دامادشونم فرهنگی باشه ولی من اون زمان رشته

برق صنعتی بودم و دانشگاه نیشابورم  قبول شدم  کلی خانوادم تعجب کردن تغییر

رشته دادم کلی سر کوفت شنیدم بهونه آوردم که من از رشته برق خوشم نمیاد و بعد

 می خواستم برم که دو دل شدم گفت: بخاطر من برو انسانی باید دبیر شی تا

خانواده ی من  قبولت کنن گفتم باشه تو اون وضعیت بی پولی با هزینه های 

سنگین مدارس از راه دور رفتم پیش انسانی شرکت  کردم بدون

معلم درس خوندم و میرفتم امتحان میدادم امتحانات نوبت اولمو گذرونده بودم

که مامان و بابام بعد 18سال تصمیم گرفتن بریم یک سفر و رفتیم قم تو همه ی

زمانهای سفر بهش پیام میدادم هنوز یادم نرفته رفتم حرم حضرت معصومه گفت

واسه کنکورم دعا کن براش دعا کردم رفتم جمکران نامه گرفتم واسه نوشتن 

حاجت  و انداختن نامه تو چاه،به ریحانه پیام دادمحاجتتو بگو همشو بنویسم

هر چی گفت مو به مو نوشتم آرزوش این بود دانشگاه تهرانقبول شه و بعد

به هم برسیم منم مو به مو نوشتم موقعه ی نوشتن نامه بود نم نم بارون میومد

جمکران ،  من همیشه  اومدن بارونو خوب می دونم حس غریبی داشتم به ریحانه گفتم

مطمنم امام زمان ناممو می خونه گفت خیلی خوشحاله  کسی رو نداشته تا حالا اینقدر

 دوستش داشته باشه و براش از ته دل دعا کرده باشه کلی ازم تشکر کرد منم گفتم 

 وظیفم بوده و اینا و اومدیم مشهد امتحانات نوبت دومم دادم ولی چون وقت کافی نداشتم

درس تجدیدی هم داشتم  که بعد ها پاس کردم همش انتظار می کشیدم

تابستون بیاد تا با هم شب تا صبح حرف بزنیم آخه قبلا چون درس داشت  در حد

4 یا بعضی موقعه ها هم نیم ساعت حرف میزدیم صبر کردم امتحاناش تموم شد

خیلی خوشحال شدم ولی وقتی  اومد پیشم حس کردم عوض شده بله حدسم درست بود

اومد و گفت ما به درد هم نمی خوریم ما باید از هم جدا شیم 

 ،من؟؟؟ چرا  ریحانه؟

اون: هیچی نگو چون خودمم دلیلشو نمی دونم

من :آخه مگه می شه؟

اون : هیچی نمی دونم فقط ما به درد هم نمی خوریم

نتیجه تصویری برای  متحرک عاشقانه   فــصــــــــل ســــــوم   نتیجه تصویری برای  متحرک عاشقانه

دوماه اول هر شب میزدم زیر گریه و زاری و دل نوشته می نوشتم تا یک ماه همش

اصرار می کردم برگرده ولی اون پیامها رو می خوند و فقط تیک می خورد همکلاسیش

از داستان ما خبر داشت گفت روح شما خیلی بزرگه شما لایق اون نیستید من کر شده

 بودم گفتم من این چیز ها رو نمی دونم فقط ریحانه رو می خوام گفتم می خوام تا آخر

عمر تنها زندگی کنم یا اون یا تنهایی تا آخر عمر ما به هم قول دادیم اگه سهم هم نشدیم تا

آخر عمر تنها زندگی کنیم گفت خود دانی موفق باشید چند ماه همش کارم شده بود گریه

کردن اینقدر گریه کردم چشماهایی که مثل ببر تیز بودن ضعیف شدن اونم به شدت اون

زمان همش به خودکشی فکر می کردم که دراین بین با دختری به نام لیدا خانوم آشنا شدم

و ایشون از کاربرهای قدیمی وبم بودن و از وبم خوشش میومد و همیشه پیگیر بودن 

همه ی زندگیمو واسش تعریف کردم پا پیش گذاشت و گفت من واسطه می شم و

حرفاتونو به ریحانه خانوم میزنم و کاری می کنم برگرده تمام دلخوشیم این بود لیدا

خانوم بتونه کاری کنه تلاش ها یک هفته ادامه داشت ولی آخرم  نتیجه منفی اومد،

می خواستم خودکشی کنم ولی لیدا خانوم نزاشت و منو آروم می کرد گفتم لیدا خانوم من

دیگه عاشق نمی شم دنیای بدون اون برام معنی نداره دیگه بریدم ولی بهم هم چنان

 مشاوره میدادن گفت دیگه هر چی که تو رو یاد اون مینداز رو نابود کن گفتم نمی شه

گفت باید این کارو کنی گفت دیگه وبش نرو گفتم چشم گفت دیگه  بهش پیام نده گفتم

چشم گفت هدیه های  تولدشو از خودت دور کن گفتم اینو نمی تونم دیگه اونا تنها

یادگاری های  هستن که می خوام از این عشق تلخ نگه دارم در بین این هدیه های

زیر هدیه دستبند منو زجر میداد که واسه دخترمون گرفته بودم با پولی که خودم رفته بودم سر کار

vl7z_3.jpg

خلاصه یک روز کنجکاو شدم دلیل این جدایی چی بوده؟با اینکه لیدا خانوم ازم قول گرفته

بود دیگه بهش فکر نکنم  و وبلاگش نرم ولی تصمیم گرفتم برم ،رفتم به وبلاگش با اسم

مینا برای مطالبش کامنت میزاشتم تا برای آشنای اولیه شک نکنه بعد ازش الکی درخواست

کردم من خیلی دوست دارم یک وب بسازم و لی هیچی نمی دونم ازش خواستم کمکم کنه

گفت باشه کمکت می کنم بعضی از پست هاشو واسه ی من نوشته بود فقط به طوری که

غیر مستقیمبود با همون اسم مینا ازش پرسیدم این پست ها مثل یک جور رمز نا مفهمومن

می شه واسم توضیح بدی گفت آدرس وبلاگتو بده گفتم وبلاگ که ندارم ولی بهم ایمیل بزن

هر چی می خوای بگو،سریع رفتم یک ایمیل جعلی به نام مینا احمدی درست کردم و براش

آدرس ایمیل جعلی که درست کرده بودمو  فرستادم اول برام از ساختن وب گفت بعد

شروع کرده به اشاره کردن به پست های رمز دارش همه چی رو واسم گفت بعد اینکه 

بهم اعتماد کردشروع کرد کل زندگیشو واسم تعریف کرد که کلی حرف جدید شنیدم

اینکه دوستم داشته ولی عاشقم نبوده که من همچنین چیزی رو چرت می دونم می گه منو

مجبور می کرده بگم دوستش دارم عاشقشم همسرم و چشممی آقای منی در صورتی که

همه ی پیام هاش تو تل هنوز هست که می تونم اسکرین شارپ بگیرم ببینید خودش

بدون هیچ مجبوری گفته اصلا مجبوری چی معنی میده تو چند ماه ایمیل و ایمیل بازی

 فهمیدم اون منو واسه موقعیت اجتماعی و سطح خانوادگی ول کرده و کل این دوسال

رو بازم دروغ  گفته و تظاهر به دوست داشتن کرده ،می دونیین از تظاهر به

دوست داشتن اینقدر متنفر نیستم که  به طرف هر چقدرم علاقه داشته باشم

 ولش می کنم تا اینو شنیدم گریم گرفت مات موندم ولی هیچی نگفتم تا شک نکنه

گفت می دونی مینا خانوم ما به همم نمی اومدیم تعریف از خود نباشه ها

من خیلی خشگل تر از اونم اینو خودمم نمی گم اطرافیانم می گن گفتم چی بگم

والا گفتم البته صداشون از پشت تلفن هم زیاد جالب نیست ولی تو خوندن قشنگ 

می خونن گفت آره آره  شنیدین چی صدای بد و زشتی دارن بازم تو دلم یک خنده

تلخ مثل هه کردم  از اون روز که فهمیدم دروغ بوده دوست داشتنش آرزوی مرگشو کردم

منی که حاضر نبودم خار بره تو پاش هه به خودم اومدم گفت سامان واقعا خیلی خری

اگه بخوای تا آخر عمر واسه ی این کثافت که دوسال از یهترین سال های عمرتو

دوسال احساستو یک دختر به بازی گرفته بازم پاش بمونی و تا آخر عمر تنها

بمونی تصمیم گرفتم دوباره عاشق بشم ولی این بار تجربیاتم خیلی بیشتر شده بود

یا این شکست فهیمدم نباید با احساس تصمیم گرفت باید اول با عقل جلو رفت و

همه چی رو سنجید بعد کل احساستو بزاری وسط برای کسی که لیاقتتو داشته

باشه متاسفانه تو عشقهای قبلیم همیشه احساس غلبه می کرد به عقلم کاری

که الان داره برای بیشتر شما دوستان میوفته ،من همیشه واسه ی خودم یک

جمله دارم تو عشق ((همه رو به یک چشم نبین عشق هنوز افسانه نیست

هر کس نیمه گمشد ای داره فقط باید دنبالش بگرده شکست در عشق همیشه

مقدمه ی یک شکست دیگه نمی تونه باشه گاهی می تونه مقدمه ی یک

پیروزی بزرگ باشه ))،من خودم شاید بالای سه باز شکست عشقی خوردم

که دو دفعش از یک آدم بوده ولی دوباره پاشدم و عاشق شدم ولی از هر

شکستی سعی کردم تجربه ایکسب کنم  و هیچ وقت فکر نمی کردم کسی

رو پیدا کنم که بعد این همه شکست از خودممبیشتر بخوامش من حاضرم

واسه ی وحیده جونمو هم بدم ببخشید زیاد حرف زدم خیلی از حرفها رد و بدل شد

 تو ایمیل و خیلی روز ها رو هم که واسه من درد آور بود توضیح ندادم

 ولی سرتونو به درد نمیارم و همینجا خاتمه میدم، تو آخرین شکست عشقیم

یعنی همین ریحانه خانوم فهمیدم کسی که یک بار رفت بازم میره کسی که

 دلش پیش تو نباشه به درد نمی خوره و برگشت به رابطه ای که یک بار تمام شده

خریت محضه اگه عشقی دارین و می خواد برگرده و ابراز پشیمونی کرده دیگه قبولش

نکنید  بازم بدرد نمی خوره رابطتون مثل روز اول نمی شه حرمت ها شکسته شده

این روزها رو گذروندم درسته سنم از همه ی شما کمتره ولی اندازه ی یک مرد

30 ساله همه چی رو می فهمم و کشیدم از زندگی تو رو خدامسیر منو نرید

موندن پای کسی که لیاقت شما رو نداره  طرفتونو به جنبش نگاه کنید به اندازه

 جنبش بها بدید به یک نفرو تا ازش خیلی مطمن نیستید زیاد بزرگش نکنید که

فکر کنه شاهزاد ه ای چیزیه این دقیقا اشتباهی که من و خیلی از شما ها شماها

می کنبم خودم سر قضیه ریحانه همین اشتباه رو کردم راحت بخشیدم دوباره 

راحت شکستم ولی من مطمنم شما کسی رو پیدا می کنید که اینقدر دوست می دارین

همو در آینده که زندگی خودتون واسه نسل های بعدی مثل یک افسانه می مونه 

براتون بهترین آرزوها رو دارم ممنون از وقتی که گذاشتید و داستان منو خوندید

به زودی در بخش خاطرات انگیزترین  خاطره زنا شویی زندگی شیرین خودمو

و حیده جانمو هم می نویسم با سپاس از همه ی شما دوستان گلم 

 

 

پــــــــــــــــــایــــــــــــــان داســــــــــــــتــــــــــــــان

 

   نــــویـسـنــده ســـامـــــان  



نظرات شما عزیزان:

Zahra
ساعت8:37---9 آذر 1400
.سلام.خیلی داستان قشنگی بود.چرا از زندگی خودتون رمان نمینویسید؟
و اینکه عشق مجازی خوب نیس.چون من یه بار خریت کردم با یکی بودم.البته بخاطر یه سوءتفاهم ها ولم کرد.خنده داره بگم اون ییازده‌سال ازم بزرگتر بود.و من یه هفته افسردگی گرفته بودم.
الان خیلی شادم چون میدونم عشق الکیه.و اینکه من یه رمان نویسم همه رو درک میکنم.حتی اگه اون درد و نکشیده باشم.
پاسخ:سلام طاقت نوشتن خط به خط زندگیمو ندارم ممنونم که وقت گداشتید برای مطالعه مرسی


عسل
ساعت15:20---1 خرداد 1400
منم همچین تجربه ای داشتم گذاشت رفت ولی اگر بیاد دیگه نمی بخشمش
پاسخ " سلام بهترین کارو می کنین


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397برچسب:رمان عشق مجازی ,زندگی واقعی من,عشق مجازی من,عاشقانه, | 21:0 | نویسنده : Saman Tanha |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.

پشتیبانی

محرم الحرام تسليت